زهره مهرجو: شعر "فریاد برآورد باید آزادی را.."
27 ژولای 2013
"آی!.. بالا بلند،
بنشسته بر اسب سپید آرزوها..
طغیان کرده بر سایه های شب..
شوریده از عشق..
تو می دانی
روشنی فردا از کدامین جاده می گذرد؟
گشایش این درب های آهنین،
در چرخش کدام کلید نهفته است؟..
آی!.. ستاره فروزان..
چراغ شب..
تابیده بر برکه های سکون..
تو می دانی
چگونه می توان دشتها را در نوردید،
خاکها را زیر و بر کرد،
و دست در دست ریشه های پنهان شقایقها سپرد؟..
در اوج تاریکی،
صدای پر طنینش را شنیدم، که می گفت:
"چشمها را باید گشود،
با طلوع زیبا پیوند باید خورد..
قلبها را با سلاح اطمینان آراسته باید کرد،
می بایست بر ذورق پر جنب و جوش فرداها نشست..
و دل به دریاهای طوفانی سپرد..
باید خواست فردا را.. با هر دم..
و با هر بازدم.. باید زدود از خویش،
باقیمانده های پلشتی ها و
بیدادهای شب را!.."
بنشست تا عمق قلبم پیامش..
و آنگاه دریافتم،
که صلابت و استواریش،
نگاه پر نفوذ و
زیبائی بی نظیرش؛
از کجا سرچشمه می گیرند..
چه زیباست دانستن،
و اطمینان به آنچه که باید باشد..
چه پر شکوهست مهر ورزیدن،
آزادی و نان را برای همه خواستن،
دست به دست یکدگر سپردن..
تلاش کردن..
و چه نیرومند است اعتماد!..
تا فردایی دگر فرا رسد؛
با بالهای عشق پرواز باید کرد..
فریاد بر آورد باید..
آزادی را..
با تمام وجود!.."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر