مادر ریحانه:
یکشنبه این هفته هم به ملاقات رفتیم . در سالنی که از شدت گرما و دم کردگی ، به حال خفقان میافتی ، با بی حوصلگی کارمندان . روزه داری روزهای آخر ماه رمضان و گرمای طاقت فرسا ، امان مسئولین را بریده بود . مادربزرگ ریحانه بعد از مدتی نسبتا طولانی از سفر بازگشته و همراهمان به ملاقات آمد . اما برگه ای روی دیوار اتاق مسئول ملاقات چسبانده شده که افراد مجاز به ملاقات را تعیین میکند : پدر و مادر ، خواهر و برادر ، فرزند ، همسر ، و پدر و مادر همسر . بنابر این زن زندانی نمیتواند پدربزرگ و مادربزرگ خود را ملاقات کند ولی مادرشوهر و پدرشوهرش مجازند او را ببینند !! این هم از عجایب دهر است که پدربزرگ و مادربزرگ خانواده درجه یک زندانی شمرده نمیشود ، حتی اگر آنان زندانی را بزرگ کرده باشند.
یکشنبه این هفته هم به ملاقات رفتیم . در سالنی که از شدت گرما و دم کردگی ، به حال خفقان میافتی ، با بی حوصلگی کارمندان . روزه داری روزهای آخر ماه رمضان و گرمای طاقت فرسا ، امان مسئولین را بریده بود . مادربزرگ ریحانه بعد از مدتی نسبتا طولانی از سفر بازگشته و همراهمان به ملاقات آمد . اما برگه ای روی دیوار اتاق مسئول ملاقات چسبانده شده که افراد مجاز به ملاقات را تعیین میکند : پدر و مادر ، خواهر و برادر ، فرزند ، همسر ، و پدر و مادر همسر . بنابر این زن زندانی نمیتواند پدربزرگ و مادربزرگ خود را ملاقات کند ولی مادرشوهر و پدرشوهرش مجازند او را ببینند !! این هم از عجایب دهر است که پدربزرگ و مادربزرگ خانواده درجه یک زندانی شمرده نمیشود ، حتی اگر آنان زندانی را بزرگ کرده باشند.
البته مسئول سالن ، از اختیارات فردی خویش استفاده کرده و اجازه ملاقات به مادرم دادند . . ضمن تاکید بر این نکته که دیگر نیاید . از ایشان ممنونم .
وقتی کف دستهایمان مهر خورد و ساعتی روی صندلی نشسته و منتظر ماندیم مامور جدیدی آمد و اسم زندانیان را یک به یک خواند تا خانواده هایشان وارد سالن کابینی بشوند . هوای دم کرده و بسیار بدبوی سالن کابینی ، آنرا تبدیل به سونا کرده بود . اما چه باک از هرچیز ؟ که شوق دیدن صورت دخترم هز سختی را برایم آسان مینماید . ناگفته پیداست که این بار سهم کمتری از صحبت را داشتم . به دلیل اینکه مادرم را در هفته های دیگر راه نمیدهند ، او سهم بیشتری داشت از ایستادن روبروی شیشه بسیار کثیف حائل بین ما و ریحانه . و اما گفتگوی من و او چیزی بود که گیجم کرد . به همین دلیل با تاخیر این گزارش را نوشتم .
وقتی کف دستهایمان مهر خورد و ساعتی روی صندلی نشسته و منتظر ماندیم مامور جدیدی آمد و اسم زندانیان را یک به یک خواند تا خانواده هایشان وارد سالن کابینی بشوند . هوای دم کرده و بسیار بدبوی سالن کابینی ، آنرا تبدیل به سونا کرده بود . اما چه باک از هرچیز ؟ که شوق دیدن صورت دخترم هز سختی را برایم آسان مینماید . ناگفته پیداست که این بار سهم کمتری از صحبت را داشتم . به دلیل اینکه مادرم را در هفته های دیگر راه نمیدهند ، او سهم بیشتری داشت از ایستادن روبروی شیشه بسیار کثیف حائل بین ما و ریحانه . و اما گفتگوی من و او چیزی بود که گیجم کرد . به همین دلیل با تاخیر این گزارش را نوشتم .
روزهای اول دستگیری ریحانه ، دوستی می گفت این قصه سالها به درازا میکشد و من در دل به او میگفتم ، حداکثر بیست روز ( که شاملو گفته ) طول میکشد . دهها روز گذشت تا درازی مسیر را باور کردم . یکسال ؟ دوسال ؟ سالها . ... تا نوروز 93 که با استرس و رنج و بیخوابی و دلهره گذشت . و اکنون بیش از هفت سال است که هر هفته به دیدارش رفته ام . ایام غیبتم از ملاقاتش به تعداد انگشتان یکدست نمیرسد . اما هرگز به یاد ندارم چشمانش مثل این هفته مصمم باشد .
پرسید در چه مرحله ای هستید ؟ گفتم میانجی مان صبر را توصیه کرده . گفت تا کی ؟ هر بار به بهانه ای یکسره شدن ماجرا به تعویق میفتد . من هم حرفهایی دارم که باید بشنوید . اینوری یا آنوری بودن ماجرا بستگی به معامله ای دارد که مسئولین با اعتقادات و خدای خود میکنند . به هر حال حجت باید بر همه تمام شده و سپس حکم کنند . گفتم حرفهای تو را من منتقل میکنم . گفت این بار روی دوش من است و خودم به سرانجام میرسانمش . بی واسطه . توی این هفت سال هر کس که به شکلی در مسیر تعیین تکلیف برای زندگی من قرار گرفته ، زخمی زده و رفته . دانسته یا ندانسته . من عکسی از کلکسیون این زخمها دارم که باید به نمایش دراید . گفتم میخواهی عکست را در کدام گالری به نمایش بگذاری؟ گفت وقتی زمانش رسید متوجه میشوی . گفتم زمانش کی هست؟ گفت به آقای فروغی قبلا گفته بودم ، تو هم بدان . مدتی بعد از پایان ماه رمضان ، که دادیارهای زندان شهرری برای تعیین تکلیفم گذاشته اند . عکسی پانوراما خواهی دید . آن عکس یعنی من ، یعنی دادگاه ، یعنی سربندی ، یعنی عدالت ایرانی ، یعنی هر کسی که در این هفت سال در نقطه ای از زندگی من قرار گرفت .
گفتم عزیز دلم ، بگو چه کنم ؟ بگو تا همچنان کمکت کنم ؟ چه کنم تا همچنان بدانی که سرباز توام ؟ گفت هیچ . راه خودش خودش را نشان داده . تو چطور متوجه نشدی ؟ مامان جان کاش با چشمهای من به جهان نگاه میکردی . در آنصورت هیچ توضیحی لازم نبود. که از توضیح دادن خسته و بیزارم . درین مدت هر کسی حرفی زد و پیمانی بست . زیبایی زندگی به حرف نیست . روزهای پی در پی و بیهوده گیهای روزمره ، شیره زندگی را میمکند و هدر میدهند . حیف است که الماس زندگی را توی زباله دان بندازی .
============
جدا از حرفاش سر در نیاوردم . فقط سردرگم شدم که در درون دخترم چه میگذره ؟ نکنه باز جنگی در راهه ؟ جنگ خودش با خودش ؟ یا با دیگران ؟
گفتم عزیز دلم ، بگو چه کنم ؟ بگو تا همچنان کمکت کنم ؟ چه کنم تا همچنان بدانی که سرباز توام ؟ گفت هیچ . راه خودش خودش را نشان داده . تو چطور متوجه نشدی ؟ مامان جان کاش با چشمهای من به جهان نگاه میکردی . در آنصورت هیچ توضیحی لازم نبود. که از توضیح دادن خسته و بیزارم . درین مدت هر کسی حرفی زد و پیمانی بست . زیبایی زندگی به حرف نیست . روزهای پی در پی و بیهوده گیهای روزمره ، شیره زندگی را میمکند و هدر میدهند . حیف است که الماس زندگی را توی زباله دان بندازی .
============
جدا از حرفاش سر در نیاوردم . فقط سردرگم شدم که در درون دخترم چه میگذره ؟ نکنه باز جنگی در راهه ؟ جنگ خودش با خودش ؟ یا با دیگران ؟